با لب سرخت مرا یاد خدا انداختی
روزگارت خوش که از میخانه، مسجد ساختی
روی ماه خویش را در برکه میدیدی ولی
سهم ماهیهای عاشق را چه خوش پرداختی
ما برای با تو بودن عمر خود را باختیم
بد نبود ای دوست گاهی هم تو دل میباختی
من به خاک افتادم اما این جوانمردی نبود
میتوانستی نتازی بر من، اما تاختی
ای که گفتی عشق را از یاد بردن سخت نیست
«عشق» را شاید، ولی هرگز «مرا» نشناخت
متن عاشقانه داستان عاشقانه شعر عاشقانه...برچسب : بی مهرگان,بی مهره گان,بی مهره ها,بی مهری,بی مهرگان چه جانورانی هستند,بی مهری شوهر,بي مهره گان,بی مهره,بی مهری یار,بي مهره ها, نویسنده : mansour1368a بازدید : 126